سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن: که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آری اگر سر زنی. فردوسی. وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر زدند. فردوسی. که جام باده به ساقی دهد بدست تهی به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا. مسعودسعد. ، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : این جهان الفنجگاه علم تست سر مزن چون خر دراین خانه خراب. ناصرخسرو. جز او هرکه او باتو سر میزند چو زلف تو بر سر کمر میزند. نظامی. ، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن: از آن پس که چندی برآمد بر این سری چند زد آسمان بر زمین. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271). ، طلوع کردن: شب تیره تا سر زد از چرخ شید ببد کوه چون پشت پیل سپید. فردوسی. شب تیره چون سر زداز چرخ ماه به خرّاد برزین چنین گفت شاه. فردوسی. وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44). آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب امروز از کدام طرف سر زد آفتاب. صائب. ، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) : چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است. صائب. ، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) : یک دو مویت کز زنخدان سر زده کرده یکسانت به پیران دومو. سوزنی. - سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. ، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن: که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آری اگر سر زنی. فردوسی. وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر زدند. فردوسی. که جام باده به ساقی دهد بدست تهی به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا. مسعودسعد. ، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : این جهان الفنجگاه علم تست سر مزن چون خر دراین خانه خراب. ناصرخسرو. جز او هرکه او باتو سر میزند چو زلف تو بر سر کمر میزند. نظامی. ، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن: از آن پس که چندی برآمد بر این سری چند زد آسمان بر زمین. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271). ، طلوع کردن: شب تیره تا سر زد از چرخ شید ببد کوه چون پشت پیل سپید. فردوسی. شب تیره چون سر زداز چرخ ماه به خرّاد برزین چنین گفت شاه. فردوسی. وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44). آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب امروز از کدام طرف سر زد آفتاب. صائب. ، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) : چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است. صائب. ، سر برون آوردن و بلند کردن، رُستن و روییدن چیزی. (آنندراج) : یک دو مویت کز زنخدان سر زده کرده یکسانت به پیران دومو. سوزنی. - سر برزدن، رُستن. روئیدن. سر برون آوردن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. ، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
شکافتن. قط زدن. (یادداشت مؤلف) : خامه اش را شق به شمشیر شهادت میزنند هرکه چون شیر خدا صائب بود یکرنگ عشق. صائب تبریزی (از آنندراج). و رجوع به شق زن شود
شکافتن. قط زدن. (یادداشت مؤلف) : خامه اش را شق به شمشیر شهادت میزنند هرکه چون شیر خدا صائب بود یکرنگ عشق. صائب تبریزی (از آنندراج). و رجوع به شق زن شود
به دل آشوبه مبتلی شدن. استفراغ کردن. حال تهوع یافتن یا حال استفراغ داشتن. اشکوفه افتادن بر کسی، گاهی زنان برای نشان دادن انزجار و نفرت خود از چیزی گویند:عق زدم یا داشتم عق میزدم. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عق و عق شدن و عق گرفتن و عق نشستن شود
به دل آشوبه مبتلی شدن. استفراغ کردن. حال تهوع یافتن یا حال استفراغ داشتن. اشکوفه افتادن بر کسی، گاهی زنان برای نشان دادن انزجار و نفرت خود از چیزی گویند:عق زدم یا داشتم عق میزدم. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عق و عق شدن و عق گرفتن و عق نشستن شود
فروبردن چوبی که بر سر آن آهنی نوک تیز است بر تن خر و مانند آن برای تیزکردن رفتار فرو برند. (یادداشت مؤلف) ، به مجاز پیاپی یادآوری در طلب چیزی کردن. (یادداشت مؤلف)
فروبردن چوبی که بر سر آن آهنی نوک تیز است بر تن خر و مانند آن برای تیزکردن رفتار فرو برند. (یادداشت مؤلف) ، به مجاز پیاپی یادآوری در طلب چیزی کردن. (یادداشت مؤلف)
خواستن و گدائی کردن. (برهان). کدیه و خواهانی کردن. چیز خواستن از درها به دق الباب. و رجوع به دق شود، سرزنش کردن: سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق. مولوی. - طعن و دق زدن، طعنه کردن. سرزنش کردن: کی زنم بر آلت حق طعن و دق. مولوی
خواستن و گدائی کردن. (برهان). کدیه و خواهانی کردن. چیز خواستن از درها به دق الباب. و رجوع به دَق شود، سرزنش کردن: سیئاتم چون وسیلت شد به حق پس مزن بر سیئاتم هیچ دق. مولوی. - طعن و دق زدن، طعنه کردن. سرزنش کردن: کی زنم بر آلت حق طعن و دق. مولوی
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
نادرست نویسی نغ زدن پارسی است تام زدن (گویش گیلکی) بهانه جویی کردن، غرغر کردن، توضیح این لغت اصلا در مورد بهانه گیری کودکان و سر و صدا کردن آنان بکار میرود اما آنرا بر سبیل توسع در مورد بهانه جویی زنان ومردان بزرگ سال و اظهار نارضایی از طرف آنها نیز استعمال میکنند
نادرست نویسی نغ زدن پارسی است تام زدن (گویش گیلکی) بهانه جویی کردن، غرغر کردن، توضیح این لغت اصلا در مورد بهانه گیری کودکان و سر و صدا کردن آنان بکار میرود اما آنرا بر سبیل توسع در مورد بهانه جویی زنان ومردان بزرگ سال و اظهار نارضایی از طرف آنها نیز استعمال میکنند